غنچه کوچولو

little Bud Elham FB

خیلی وقت بود که باغچه ی کوچک گلبانو، گل نداده بود. گلبانو اما امیدش را از دست نداده بود. هر روز صبح با ذوق و شوق آب پاش را پر از آب میکرد و روی خاک باغچه میپاشید و با شاخ و برگ ها حرف میزد. قربان صدقه شان میرفت و از اشتیاقش برای دیدن گلهای رنگارنگشان میگفت. بعد قطره های آب را با دستش روی برگها میچکاند که با طروات شوند.
یک روز صبح، تازه بیدار شده بود که از پشت پنجره ی اتاقش، چشمش خورد به یک غنچه کوچولویی که لابلای برگ ها به دنیا آمده بود. لبخند به لب به سمت باغچه رفت و گفت: « خوش آمدی غنچه کوچولو، میدونستم که بالاخره میای تا دنیای منو قشنگتر کنی.»