مثلِ دریا
بسم الله النور
۳.
نزدیکِ غروبِ یک روز سردِ زمستانی، مثل همیشه دریابانو به ایوانِ فانوسِ دریاییشان رفت
.
.
نزدیکِ غروبِ یک روز سردِ زمستانی، مثل همیشه دریابانو به ایوانِ فانوسِ دریاییشان رفت و خورشید را که ذره ذره در موجهای دریا فرو میرفت، به نظاره نشست. این غروب با دیگر غروبهای سال فرق داشت. خورشید که ناپدید شد و نگینِ درخشانِ ماه تویِ مخمل سیاهِ آسمانِ شب جلوهگری کرد، دریابانو پانزده سال پیش را در ذهنِ خود مجسم کرد. از پانزده سال پیش خاطرهای نداشت اما پای صحبتهای مادرش نشسته بود و آن روزها را برای خودش به تصویر در آورده بود.
پانزده سال پیش، در یک کشتی بزرگِ مسافربری که رویِ آبهای دریا در حرکت بود، نوزادی پا به این دنیا گذاشته بود و لبخند به لبهای پدر و مادرش آورده بود. پدر و مادر نوزاد بعد از سالها انتظار صاحب یک نازدانه شده بودند که اسمش را دریابانو گذاشتند.
دریابانو از همان لحظه تولد زندگیاش با دریا پیوند خورده بود و نسبت به آن حس عجیبی داشت. اگر پسر بود، از فردای پانزده سالگی میتوانست همراه با پدرش به سفرهای دور و دراز دریایی برود و ساحلِ همهی سرزمین ها را از نزدیک ببیند. همین مساله او را غمگین میکرد اما او نمیدانست چه سرنوشت هیجان انگیزی در انتظار اوست.