پشت بام هایی که حیاط می شوند.

بسم الله النور

ساختمان روبرویی چهار طبقه است و دو کوچه پایینتر؛ اکثر شبهای جمعه بالای پشت بامشان مهمانی میگیرند. چون واحد ما طبقه پنجم است، به پشت بام آنها اشراف داریم. یک تخت سنتی و چند صندلی چوبی گذاشته اند و سایه بانی و چند تا گل و گیاه سبز که صفای دو چندانی به پشت بام ساختمانشان داده است. پیرمردی را هر روز میبینم به پشت بام می آید و آنجا را تمیز و مرتب میکند، به گلها رسیدگی میکند و چند لحظه ای زیر سایه بان، روی تخت استراحت میکند. شبهای جمعه انگاری بچه ها و نوه هایش را دعوت میکند و بساط کباب زنی شان به راه است. سر و صدای بچه ها که مشغول دویدن و بازی روی پشت بام هستند و خنده و صحبتهای بزرگترهایشان. انگاری که اصلا تسلیم این زندگی مجمتع نشینی و بی حیاط نشده اند و دورهمی هایی که در خانه قبلی شان داشته اند، حفظ کرده اند.دورهمیشان را که میبنیم دوست دارم چشم هایم را ببندم و برای خودم خانه قبلی شان را تصور کنم.

لابد در خانه قبلی شان یک حیاط بزرگ داشته اند با یک حوض آبی پر از ماهی قرمز. باغچه هایی پر از گل و درخت. درخت گردو، درخت انجیر، خرمالو، انار. شاید شاخه های تاک شان هم روی سایه بان حیاطشان جا خوش کرده و زیر سایه بان یک تخت سنتی بزرگ گذاشته بودند. آنقدر بزرگ که همه دختر و پسر و عروس و داماد و نوه هایشان روی آن جا میشدند. لابد روی تخت یک فرش قرمز قدیمی دستباف پهن کرده بودند و گوشه ای از آن سماور مسی و قوری که روی آن غلغل میکرده. چه مهمانیهایی روی این تخت گرفته اند و چه جشن هایی برگزار کرده اند. لابد کیک فارغ التحصیلی دختر و پسرشان را روی همین تخت چاقو زده اند و ولیمه حاجی شدن و کربلایی شدن را هم. شاید روی همین تخت پسر جوان خانواده برای مادرش از عشقش به دختر همسایه گفته و همین تخت شده جایگاه عروس و سفره عقدش.شاید روی همین تخت خبرِ آمدن نوه جدیدشان را شنیده اند.لابد بچه ها هم کلی جاهای مخفی بلد بودند برای بازی قایم باشک.  شاید روی همین تخت، سالها سفره هفت سینشان را پهن کرده اند و ماه رمضانها، سفره افطار و صدای اذانِ مسجد محل که میپیچیده توی دلِ حیاط خانه. شاید روی همین تخت نماز جماعت هم میخواندند. چقدر دلم میخواهد این تصوراتم را لمس کنم، از نزدیکِ نزدیک. اصلا خودم جزیی از این خانه باشم. دلم میخواهد برای این پیرمرد و پشت بام خانه اش، داستان بنویسم. این پیرمرد بشود یکی از شخصیتهای قصه هایم، مثل گلبانو و دریابانو.

من تجربه طولانی مدت در خانه حیاط دار نداشته ام. فقط تابستانهایی که به ایران می آمدیم، این تجربه را داشتم آن هم نه اینچنین سنتی. خاطره هایی هم در ذهن دارم اما آنقدری نیست که سیراب شده باشم. هرچند عادت نکرده ام به زندگی در خانه حیاط دار و شاید اگر الان چنین پیشنهادی به من شود، قبول نکنم. چون از کودکی همیشه در ساختمانهای بلند زندگی کردم. طبقه نهم، دهم، پانزدهم … . آدمی زندگی را براساس آنچه که با آن بزرگ شده و عادت کرده برایش راحتتر است و برای من زندگی در ساختمان و ترجیحا طبقات بالاتر راحتتر است. اما نمیتوانم منکر صفای خانه های قدیمی و حیاط دار شوم.

در شیراز از یکی از این خانه ها بازدید کردیم. تبدیل به موزه شده بود. اما آنقدر با صفا و دوست داشتنی بود که دوست داشتم گوشه ای از آن روی یکی از تخت ها بنشینم و در خیال خودم آدمهایی که در این خانه زندگی میکرده اند، متصور شم. خودشان را، دورهمی هایشان را ، بازی و شیطنت کودکانشان را. یک چیزهایی است که حتی اگر تجربه و عادت به آن نداشته باشی، باز هم اصالت و دلبریِ خودش را حفظ میکند و روح آدمی را نوازش میدهد، حتی تصور کردنش را.

پی نوشت: از پشت بام ساختمان روبرویی به راحتی میشد عکسبرداری کنم. اما اینکار را نکردم. شاید صاحبِ پشت بام راضی نباشد. برای همین عکسی از همان خانه قدیمی در شیراز که به موزه تبدیل شده است، برای این پست انتخاب کردم.