شب پر ستاره

بسم الله النور

ستاره ها را نباید چید. باید تماشایشان کرد…

 

.

.

باید یک فایل پاورپوینت را به پی دی اف تبدیل میکردم و برای دوستم میفرستادم. لپتاپ را روی میز گذاشتم و آن را روشن کردم. صفحه نمایش بالا آمد. فکرم به هزارجا سرک میکشید. همانطور که روبروی لپتاپ نشسته بودم، سعی میکردم موضوعاتی که فکرم را به خودش مشغول کرده، در  پرونده خودشان الصاق کنم و پرونده ها را در قفسه بندیهای ذهنم، مرتب بچینم.

خیره شده بودم به صفحه لپتاپ در حالیکه ذهنم در حال پردازش موضوعات بهم ریخته بود. یک لحظه ذهنم و فکرم و احساسم با چشم هایم هماهنگ شد. صحنه ای که هر روز هنگام روشن کردن لپتاپ میبینم و بی توجه به آن به سرعت لاگین میکنم و به کارهایم می رسم. تصویر یک آسمان پر از ستاره، اقیانوسی آبی که انتهایش به شفق میرسید و صخره ای که خود را از بقیه جدا کرده…

یک آن خودم را در آن مکان دیدم.

… وقتی که خورشید دامنِ آفتابی‌اش را برمیچیند، به ساحل می آیم . پابرهنه روی ماسه ها می ایستم و برایش دست تکان میدهم و بدرقه اش میکنم. آنقدر منتظر می ایستم تا انوار شفقی اش اقیانوس آبی را برایم چشم نوازتر کند. آنوقت ستاره ها یکی یکی در آسمان تیره پدیدار میشوند. همچون نگین الماس بر روی پارچه ای مشکی و مخملی. به شوقشان صخره نورد میشوم. بس که این مسیر را رفته ام و آمده ام، راه بلد شده ام. خوب میدانم قدم هایم را کجا بگذارم که پایم سُر نخورد… که زودتر برسم. زودتر برسم به قله صخره. نزدیکتر شوم به آسمان، ستاره ها، کهکشان. که همان بالا یک تکیه گاه خوبی پیدا کنم. تکیه دهم و سرم را به سمت آسمان بالا بگیرم. تا چشم بدوزم به این عظمتِ خدا و ستاره ها را یکی یکی بشمارم. حرف بزنم. دردودل کنم. که درباره ی خالقشان بپرسم. که شما که انقدر جذاب و چشم نواز و فریبنده هستید، شما که انقدر دلبر و پر عظمت هستید، عجب سازنده ای دارید. عجب خالق دلبرتری دارید. که دوست شَوَم با خدایم. صمیمیتر. که چشم هایم را ببندم و در آغوشش آرام گیرم. آغوش همان کسی که از رگ گردن به من نزدیکتر است…

شاید اگر سنم کمتر بود، دستم هایم را بلند میکردم و سعی میکردم ستاره ها را بچینم. چرا نچینم. حالا که آمده ام بالای صخره و به آنها نزدیکتر شده ام، بهتر میبینمشان، بگذار امتحان کنم شاید دستم به آنها رسید و یکی شان را توانستم کف دستم نگه دارم. اما نه… ستاره ها را نباید چید. زیبایی شان به این است که در دل آسمان چشمک زنان، دل ببرند از تماشاچی هایشان.

مثل آنوقت ها که خیلی کوچکتر بودم. بچه بودم. جشن سال نو بود. توی حیاط خانه دایی با بچه ها بازی میکردم. اولین کسی که متوجه آسمان پر از بادکنک شد، من بودم. به بادکنهای در حال پرواز در آسمان اشاره کردم و گفتم «بچه ها نگاه کنید. چقدر بادکنک.» همگی ذوق کردیم و از دیدن آن صحنه به وجد آمده بودیم و بالا و پایین میپریدیم. رنگهای بادکنکها را بلند بلند صدا میزدیم. بادکنک ها انگاری نزدیک بودند. خیلی هم بالا نرفته بودند. انگاری از همان حوالی اینها را به آسمان فرستاده بودند. صدای جشن و شادیشان هم می آمد. اما هر چه میپریدیم دستمان به بادکنک نمیرسید. جرقه ای به ذهنم خورد و رفتم خواهربزرگه را آوردم به حیاط. به بادکنکها اشاره کردم. خواهربزرگه با اینکه بزرگ بود اما از دیدن بادکنها خوشحال شد. گفتم :«بپر قدّت بلنده. میتونی بگیریشون. من بادکنک قرمز میخام» خواهر بزرگه میدانست که دستش به آنها نمیرسد اما برای اینکه خیال مرا راحت کرده باشد، چند بار پرید و گفت :« نمیشه. خیلی بالاست. دست منم نمیرسه.» با ناامیدی گفتم:« اما اونا خیلی نزدیکند. شاید اگه یکم قدّت بلندتر بود میتونستی. با کفشهای پاشنه بلند هم دستت نمیرسه؟» خواهربزرگه موهای روی صورتم را کنار زد و گفت:« نه نمیرسه. ما فکر میکنیم نزدیکند ولی در واقع اونا دورند. توی آسمونن. توی آسمون پرواز میکنند تا آسمون رو توی چشم ما قشنگ کنند. شاید بهتر باشه همینجا بشینیم و آسمون پر از بادکنک رو نگاه کنیم. بدون اینکه تلاش برای بدست آوردنشون کنیم. چون اگه هر کسی یه بادکنک از آسمون برداره برای خودش، دیگه هیچوقت هیچکس این شبِ قشنگ که آسمونش پر از بادکنک رنگارنگ بود توی خاطرش نمی مونه. درست مثل ستاره ها.»

درست مثل ستاره های توی عکس. تلاش برای بدست آوردنشان بیهوده است. مخرب است. فقط باید بالای آن صخره جدا افتاده، نشست و به آسمان پر ستاره خیره شد. آنقدر جذبشان شد که عظمت خلقت در چشمها جای بگیرد.

 

پ.ن:

تصویرِ این پُست، مربوط به صفحه لاگین ویندوز ۱۰ میباشد.