ارغوان

بسم الله النور

یک نیمه شب ارغوانی

.

.

نیمه شب بود. مشغول دوختن یک عروسک برای یک دختر مراکشی بودم. نوای ارغوان از علیرضا قربانی فضای اتاق را پر کرده بود. آرام و آهسته. اولین بار بود این قطعه را از علیرضا قربانی میشنیدم اما شعر برایم آشنا بود. نمیدانم از کدام شاعر ولی برایم گوشنواز بود و هر چه فکر میکردم یادم نمی آمد چه زمانی این شعر را با همین نوا شنیده بودم. مخصوصا آنجایی که می گوید:« ارغوان این چه رازیست که هر بار بهار… با عزای دل ما می آید؟» آهنگ غمگین اما روحنوازی است. همین یک آهنگ را گذاشتم روی تکرار مجدد و دوباره از نو خودبخود شروع به اجرا میکرد. من هم حالا رسیده بودم به موهای عروسک. داشتم گیس هایش را میبافتم. یک لحظه احساس دلتنگی به من دست داد. احساس دلتنگی برای اتاقم در خانه پدری در ابوظبی. برای محل هایی که در ابوظبی میرفتم. دلم دریا خواست. دلم دوستانم را خواست که به یک عصرانه برای صرف چای و شیرینی دعوت کنم یا که همه با هم قرار بگذاریم فلان کافه و دور هم جمع شویم و خاطرات دوران مدرسه را مرور کنیم. دلم هوای دانشگاه و خوابگاه را کرد. چند وقت پیش ایمیلی از دفتر رییس دانشکده دریافت کردم که مبنی بر اینکه چرا با دانشگاه در ارتباط نیستم. دو سه روز پیش هم ایمیلی برای نظرسنجی از تحصیلات دانشگاهی ام و میزان موفقیتم دریافت کردم.

حالا میخواند:« ارغوان ای شاخه هم خون جدا مانده ی من، آسمان تو چه رنگ است امروز؟ آفتابیست هوا یا گرفته ست هنوز؟» از وقتی بابا هم به ایران آمدند و خانه را تحویل داده اند، نمیدانم چه کسی صاحب اتاقم شده است. نمیدانم صبح ها کنار پنجره اش مینشیند صبحانه بخورد یا نه؟ کتابخانه برای اتاق گذاشته یا نه. نمیدانم. حتی نمیدانم صبح ها توی پارک کنار خانه، کسی مثل من پیدا میشود که از ترس گربه ها مسیر برگشت به خانه را آنقدر دور کند که چشمش به آنها نخورد؟ یا بعضی صبحها کسی کنار دریا به دنبال تکه چوبی میگردد که روی ماسه خیس خورده ی ساحل اسمش را حک کند و نگاهش به تنِ دریا بسپارد تا قایقی یا کشتی بیاید و موج های بزرگ به ساحل برساند تا بالای ساحل بیاید و اسمش را محو کند و دوباره از نو بنویسد. یا صدف های سفید و قهوه ای را از دل ماسه بیرون بکشد و بعد دلش هوس شکلات های بلژیکی گیلیان از آن مدلهای صدفی شکلش بکند و برود سراغ هایپرمارکت کنار خانه شان و یک بسته ی کوچک سه تایی اش را بخرد.

حالا رسیده بودم به چشم و لب و گونه های قرمز عروسک. علیرضا قربانی میخواند:« ارغوانم آنجاست، ارغوانم تنهاست، ارغوانم دارد میگرید.» کاش میشد اسم عروسک را ارغوان بگذارم. اما نمیشد. اسمش از قبل مشخص شده بود. تازه اگر هم میشد اسمش را بگذارم ارغوان، آن دختر مراکشی چه میدانست این اسم با احساس آدم چه میکند، اصلا از کجا میخواست یک روز عصر با عروسکش کنار پنجره بنشیند و دانه های باران را نگاه کند و این آهنگ را بگذارد بشنود. حالا اگر هم میشنید از کجا میدانست معنی آن چیست. هر چیزی باید سر جای خودش باشد. من دوزنده ی این عروسک، با این احساس ارغوانی عروسک را دوختم، لابد آن دختر هم در آن عصر بارانی، با عروسکش مشغول شنیدن یک موسیقی کلاسیک اندلسی میشود.

میبینید، آدم ها با هم فرق دارند. احساسشان، افکارشان، روحشان، سلیقه شان، ایده شان، آرمانشان و هر چیزی که شخصیتشان را شکل میدهد. هر وقت این تفاوت ها را درک کردیم، کمتر به کارِ هم ایراد میگیریم. کمتر بر کرسی قضاوت مینشینیم. احساس واقعی آدمها را نمیتوان از عکسها و روزانه ها و حرفهایش فهمید. احساس را باید حس کرد. اگر میخواهید احساس من را بفهمید، باید دوباره از نو به دنیا بیایید. از سه ماهگی ساکن دبی و ابوظبی شوید. آنجا به مهد بروید، به مدرسه بروید، دوست پیدا کنید، در مسابقات و برنامه ها وتفریحاتش شرکت کنید، دوستانی مثل من داشته باشید، دانشگاه بروید، خوابگاهی شوید، شاغل شوید، با دریا همکلام شوید، با درختهای پارک کنار خانه تان حرف بزنید، روح اتاقتان را درک کنید و خیلی چیزهای دیگر. و بعد در یک مقطعی، با همه علاقه و خاطراتی که دارید در یک دو راهی قرار بگیرید. با همه مشکلاتی که میدانید سر راهتان قرار خواهد گرفت، یک تصمیم بزرگ بگیرید که جایِ زندگیتان را عوض کنید. بروید جایی که هیچ تجربه ای از آن ندارید. چون اعتقاد، هدف و آرمانِ شما اینگونه میخواهد و چون انسان بی خیالی نیستید نمیتوانید نسبت به این تصمیم بی تفاوت باشید. اما دلتنگی برای خاطرات ۲۷ ساله همواره همراهتان خواهد بود. طبیعی است که گاهی وقتها دلت بگیرد. آن هم وقتی یکدفعه علیرضا قربانی شروع کند به خواندن «ارغوان» میبینید باید در جایگاه من باشید تا احساسم را بفهمید. همانطور که من اگر بخواهم احساس شما را حس کنم باید دوباره به دنیا بیایم و در جایگاه شما قرار بگیرم و همه روزهای شما را بگذرانم. من اگر دلم برای امارات، ابوظبی، دانشگاه شارجه، دریا و کورنیش تنگ میشود، معنی اش این نیست که وطنم-ایران- را دوست ندارم؛ که اگر دوست نداشتم تصمیم به این بزرگی برای ادامه زندگی ام نمیگرفتم. اما «…یاد رنگینی در خاطرِ من گریه می انگیزد… گریه می انگیزد… ارغوانم آنجاست… ارغوانم تنهاست… ارغوانم دارد میگرید…»