خودش هوایم را دارد!

بسم الله النور

موقع خداحافظی، یک تسبیح صورتی گذاشت توی دستم و گفت نشانه ای باشد بین من و تو که هر وقت به حرم امام رضا آمدی، یادت باشد برایم دعا کنی.

من و یاسمین هم مدرسه ای بودیم. او یک سال پایین تر بود. روابط خوبی داشتیم. ولی دوستی و صمیمیتمان بعد از فارغ التحصیلی از مدرسه شدت گرفت و حرفها برای گفتن  با هم  پیدا کردیم. اما دست بر قضا، بینمان فاصله افتاد. من در شهر دیگری مشغول تحصیل شدم و او در شهر دیگری. علیرغم تلاشمان برای هماهنگ کردن فرصتی که برای هر دویمان مناسب باشد، اما این فرصت هیچوقت محقق نشد جز در مراسم عقدم که اصلا نمیشود آن را دیدار به حساب آورد. بعد از چند سال من به ایران آمدم و او به کانادا رفت؛ و این دوری ۷ سال طول کشید. تا اینکه چند وقت پیش برایم پیام داد که قرار است به ایران بیاید و برنامه آمدن به مشهد هم دارد. خیلی خوشحال شدم. خیلی زیاد. سفرش خیلی کوتاه بود. یک شب و دو روز. اما برای من و یاسمین همین هم غنیمت بود. دو روز در کنار امام رئوف، با یاسمین بودم. در حرمش. با یاسمینی که همیشه شاهدِ بی تابی هایِ من برای حرم امام رضا (ع) بود و با هم فکر میکردیم که چطور زمان پرواز هواپیما و صندلی خالی آنها را تنظیم کنیم که یک سفر چند ساعته ی زیارتی برایم محیا شود. بعد از هفت سال دوری، باز هم حرف برای گفتن داشتیم. آنقدر که حساب زمان از دستمان خارج میشد. دغدغه هایی شبیه هم، فکرهایی شبیه هم، مشکلاتِ شبیه هم و من چقدر از دیدنش خوشحال بودم و هستم.

موقع خداحافظی، یک تسبیح صورتی گذاشت توی دستم و گفت: « نشانه ای باشد بین من و تو که هر وقت به حرم امام رضا آمدی، یادت باشد برایم دعا کنی.»

اما این تسبیح برای من، نشانه های دیگری هم دارد. من اگر همچنان ساکنِ امارات بودم، شاید هیچوقت هیچوقت فرصتی پیدا نمیشد که بعد از هفت سال با دوستِ قدیمی ام دیداری تازه کنم. و این از لطف و کرم امام رئوفم است. موقعی که تصمیم به ازدواج با همسرم گرفتم و بنا شد ادامه زندگی ام در مشهد باشد، خیلیها نگرانم بودند. از خانواده و فامیل گرفته تا دوستان و آشنایان. میگفتند: «کسی را در مشهد نداری، تنهایی تو را از پا در می آورد. افسرده و دلتنگ میشوی. فرهنگشان را نمیدانی. تو ایران بزرگ نشدی و سختی هایش را نکشیده ای، کم می آوری و…» خیلیها بخاطرِ این تصمیم، غصه دارِ من شدند. من اما قاطعانه میگفتم: « من آنجا امام رضا را دارم، خودش هوایم را دارد.»

و همین هم شد.

فقط کافی است به همین دو هفته گذشته فکر کنم. آنقدر مهمان به خانه ام آمده و به خانه دوستانم مهمان شده ام، و یا دوستان جدید و قدیمی را در حرم و خارج از حرم ملاقات کرده ام، که به غریب بودنم شک میکنم. علاوه بر اینها آنقدر کار و فعالیت برای انجام دادن دارم که وقتی برای دلتنگی باقی نمیگذارد.قلبتر از این دو هفته را بخواهم به یاد آورم، با دلیل و بی دلیل، با خبر و بی خبر، خانواده و اقوامم به مشهد آمده اند و به من سر زده اند و حتی مهمان سفره هایشان شده ام و همه اینها بدون شک از لطف و کرامت امام رئوفم بوده که وقتی خودش مرا تا به اینجا کشانده و لیاقت زیارتش را نصیبم کرده، پس هوایم دارد. بدجوری هم هوایم را دارد. آنقدر که شرمنده این لطف و مهربانی هستم و من باید کاری کنم که رسم ادب را به جا آورم!

.

.

امام رضا جانم،

بی همگان به سَر شود

بی تو به سر نمی شود!